افسرده و غمگین کردن. ملول و ناخوش گردانیدن. اندوهناک کردن: خواجه گفت امروز بهترم ولیکن هر ساعتی مرا تنگدل کند این... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد خود را تنگدل کرد. نظامی. به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگدل کرد. نظامی
افسرده و غمگین کردن. ملول و ناخوش گردانیدن. اندوهناک کردن: خواجه گفت امروز بهترم ولیکن هر ساعتی مرا تنگدل کند این... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد خود را تنگدل کرد. نظامی. به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگدل کرد. نظامی
زاری کردن. غم خوردن. غمگین شدن: وگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست اینهمه تنگدلی کردن ما خیره چراست ؟ مسعودسعد. رجوع به تنگدلی و تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
زاری کردن. غم خوردن. غمگین شدن: وگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست اینهمه تنگدلی کردن ما خیره چراست ؟ مسعودسعد. رجوع به تنگدلی و تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
غمگین و افسرده شدن. ملول و ناخوش شدن. تنگدل گشتن. اندوهناک شدن: ز گفتار او تنگدل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد. فردوسی. ز گفتار او تنگدل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد. فردوسی. شدی تنگدل چون نیامد خرام بجستم همی زین سخن کام و نام. فردوسی. شدم تنگدل رزم کردم درشت جفاپیشه ماهوی بنمود پشت. فردوسی. چنان تنگدل شد به یکبارگی که شمشیرزد بر سر بارگی. فردوسی. ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود پیغام من بدو بر و، پیغام او بیار. فرخی. او جواب نوشت که ترکمانان قوی گشته اند و تدارک فساد ایشان جز به رایت و رکاب خاصه نتوان کرد. محموداین نامه بخواند و تنگدل شد و لشکر بکشید. (زین الاخبار). چون به نزدیک حظیره رسید بره ای بگریخت، موسی (ع) تنگدل شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). بزرگ باش و مشو تنگدل ز خوردی کار که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 277). کسری تنگدل شد بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). آنگاه یوسف را عذر خواست و متمکن گردانید و بپادشاهی مشغول شد. (قصص الانبیاء ص 73). شعیب تنگدل شد. دعا کرد. خدا فرمود اگر فرمان نبرند... (قصص الانبیاءص 128). و سفیدجامگان بسیار شدند و نفیر به بغداد رسید و خلیفه مهدی بود اندر آن روزگار. تنگدل شد و بسیار لشکرها فرستاد. (از تاریخ بخارا ص 80). زن کفشگر... تنگدل شد. (کلیله و دمنه). تنگدل چون شدی ز موی سپید که در افزای عمرت امروز است ؟ خاقانی. شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد و مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود. (سندبادنامه ص 43). گرماوه بان از غصه تنگدل شد. (سندبادنامه ص 178). به وقت عود سلطان، حال او اعلام دادند. بر واقعۀ او تنگدل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 360). شرم زدم چون ننشینم خجل سنگدلم چون نشوم تنگدل ؟ نظامی. یهود چون این حکم بشنیدند که ایشان از این زمره و عداد نبودند و در این شمار داخل نگشته، نیک تنگدل و منضجر شدند. (جهانگشای جوینی). از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام. سعدی. رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
غمگین و افسرده شدن. ملول و ناخوش شدن. تنگدل گشتن. اندوهناک شدن: ز گفتار او تنگدل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد. فردوسی. ز گفتار او تنگدل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد. فردوسی. شدی تنگدل چون نیامد خرام بجستم همی زین سخن کام و نام. فردوسی. شدم تنگدل رزم کردم درشت جفاپیشه ماهوی بنمود پشت. فردوسی. چنان تنگدل شد به یکبارگی که شمشیرزد بر سر بارگی. فردوسی. ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود پیغام من بدو بر و، پیغام او بیار. فرخی. او جواب نوشت که ترکمانان قوی گشته اند و تدارک فساد ایشان جز به رایت و رکاب خاصه نتوان کرد. محموداین نامه بخواند و تنگدل شد و لشکر بکشید. (زین الاخبار). چون به نزدیک حظیره رسید بره ای بگریخت، موسی (ع) تنگدل شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). بزرگ باش و مشو تنگدل ز خوردی کار که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 277). کسری تنگدل شد بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). آنگاه یوسف را عذر خواست و متمکن گردانید و بپادشاهی مشغول شد. (قصص الانبیاء ص 73). شعیب تنگدل شد. دعا کرد. خدا فرمود اگر فرمان نبرند... (قصص الانبیاءص 128). و سفیدجامگان بسیار شدند و نفیر به بغداد رسید و خلیفه مهدی بود اندر آن روزگار. تنگدل شد و بسیار لشکرها فرستاد. (از تاریخ بخارا ص 80). زن کفشگر... تنگدل شد. (کلیله و دمنه). تنگدل چون شدی ز موی سپید که در افزای عمرت امروز است ؟ خاقانی. شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد و مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود. (سندبادنامه ص 43). گرماوه بان از غصه تنگدل شد. (سندبادنامه ص 178). به وقت عود سلطان، حال او اعلام دادند. بر واقعۀ او تنگدل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 360). شرم زدم چون ننشینم خجل سنگدلم چون نشوم تنگدل ؟ نظامی. یهود چون این حکم بشنیدند که ایشان از این زمره و عداد نبودند و در این شمار داخل نگشته، نیک تنگدل و منضجر شدند. (جهانگشای جوینی). از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام. سعدی. رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
بکار بردن میوه و شیرینی و امثال آن نه بطریق غذای عادی شب و روز. بصورت نقل خوردن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ازآن وجه میوه ها در سولوق ریختم تا بهر وقت از آن با فرزندان تنقلی می کنم. (جهانگشای جوینی) ، مزۀ شراب کردن. خوردن چیزی اندک و خوش طعم با شراب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تنقل شود
بکار بردن میوه و شیرینی و امثال آن نه بطریق غذای عادی شب و روز. بصورت نُقل خوردن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : ازآن وجه میوه ها در سولوق ریختم تا بهر وقت از آن با فرزندان تنقلی می کنم. (جهانگشای جوینی) ، مزۀ شراب کردن. خوردن چیزی اندک و خوش طعم با شراب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تنقل شود
به سختی بیرون آمدن. (ناظم الاطباء) ، خست. خودداری. امساک کردن: توانگر که تنگی کند در خورش دریغ آیدش پوشش و پرورش. فردوسی. رجوع به تنگ و تنگی و دیگر ترکیبهای این دو شود
به سختی بیرون آمدن. (ناظم الاطباء) ، خست. خودداری. امساک کردن: توانگر که تنگی کند در خورش دریغ آیدش پوشش و پرورش. فردوسی. رجوع به تنگ و تنگی و دیگر ترکیبهای این دو شود
خوردن و نوشیدن: هرکس از این قاذورات تناول کردی برجای بیفتادی و جان بدادی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). جوانمرد را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته، لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. (گلستان). چون بمقام خویش آمد سفره خواست تا تناول کند. (گلستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون از این دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد الا در گلوش گرفته برجای بمرد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39). بخواه آب طرب از جام شادی تناول کن علی رغم زمان را. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 101). رجوع به تناول شود
خوردن و نوشیدن: هرکس از این قاذورات تناول کردی برجای بیفتادی و جان بدادی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). جوانمرد را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته، لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. (گلستان). چون بمقام خویش آمد سفره خواست تا تناول کند. (گلستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون از این دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. هیچ چمنده و رمنده از آن شربتی تناول نکرد الا در گلوش گرفته برجای بمرد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39). بخواه آب طرب از جام شادی تناول کن علی رغم زمان را. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 101). رجوع به تناول شود
عتاب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرکشی. درشتی کردن. خشمگین شدن. غضب کردن. خشونت کردن در رفتار و گفتار: بدو گفت مادر، که تندی مکن بر اندازه باید که رانی سخن. فردوسی. بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به ایشان رسی هیچ تندی مکن نخستین فرازآر شیرین سخن. فردوسی. به زال آنگهی گفت تندی مکن به اندازه باید که رانی سخن. فردوسی. بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن. فردوسی. درم ده سپه را و تندی مکن چو خوشی بیابی نژندی مکن. فردوسی. ز مهر دل شود تیزیش کندی نیارد کرد با معشوق تندی. (ویس ورامین). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست، اسب تندی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نکند تندی گردون و وفادار شود گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست. مسعودسعد. چون موسی بازآمد... همه قوم را گوساله پرست و کافر دید، با هارون تندی کرد. (مجمل التواریخ). گه کند تندی و گه بخشش از آنک بحر تند است گهربخش هم است. خاقانی. ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. هزار تندی و سختی بکن که سهل بود جفای مثل تو بردن که سابق کرمی. سعدی. شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی می کند او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس. سعدی. ، شتاب کردن. عجله کردن: مرا بازگردان که دوراست راه نباید که یابد مرا خشم شاه بدو گفت شنگل که تندی مکن که با تو هنوز است ما را سخن. فردوسی. چو بشنید خسرو ز دستان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن. فردوسی. گر ایدونکه تنگ اندرآید سخن به جنگ آید او هیچ تندی مکن. فردوسی. سخنگوی چون برگشاید سخن بمان تا بگوید تو تندی مکن. فردوسی. محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود. سعدی. رجوع به تند و تندی شود
عتاب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرکشی. درشتی کردن. خشمگین شدن. غضب کردن. خشونت کردن در رفتار و گفتار: بدو گفت مادر، که تندی مکن بر اندازه باید که رانی سخُن. فردوسی. بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به ایشان رسی هیچ تندی مکن نخستین فرازآر شیرین سخُن. فردوسی. به زال آنگهی گفت تندی مکن به اندازه باید که رانی سخُن. فردوسی. بدو گفت مادر که بشنو سخُن بدین شادمان باش و تندی مکن. فردوسی. درم ده سپه را و تندی مکن چو خوشی بیابی نژندی مکن. فردوسی. ز مهر دل شود تیزیش کندی نیارد کرد با معشوق تندی. (ویس ورامین). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست، اسب تندی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نکند تندی گردون و وفادار شود گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست. مسعودسعد. چون موسی بازآمد... همه قوم را گوساله پرست و کافر دید، با هارون تندی کرد. (مجمل التواریخ). گه کند تندی و گه بخشش از آنک بحر تند است گهربخش هم است. خاقانی. تُرُش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی. سعدی. هزار تندی و سختی بکن که سهل بود جفای مثل تو بردن که سابق کرمی. سعدی. شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی می کند او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس. سعدی. ، شتاب کردن. عجله کردن: مرا بازگردان که دوراست راه نباید که یابد مرا خشم شاه بدو گفت شنگل که تندی مکن که با تو هنوز است ما را سخُن. فردوسی. چو بشنید خسرو ز دستان سخُن بدو گفت مشتاب و تندی مکن. فردوسی. گر ایدونکه تنگ اندرآید سخُن به جنگ آید او هیچ تندی مکن. فردوسی. سخنگوی چون برگشاید سخُن بمان تا بگوید تو تندی مکن. فردوسی. محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود. سعدی. رجوع به تند و تندی شود